نام پدر :
]احمد [
تاریخ تولد :
]18/3/1343[
تاریخ شهادت:
[4/1/1363]
محل تولد:
]کرج/ البرز [
محل شهادت:
[جزیره مجنون : شهر قرنه، استان بصره.کشور عراق]
گلزار شهدا :
]امامزاده محمد [
عملیات :
]خیبر [
وصیتنامه:
[ندارد]
روایت :
{محمدحسن مقیسه}در «ستارگان راه» روایتی خواندنی از این شهید گرانقدر را منتشر میکند:
در ادامه روایتی از شهید «محمّدرضا دهقان» برگرفته از کتاب «ستارگان راه» را بخوانید.
«هشـیار و بیـدار، بـیآزار و کمگفتـار، پرُبـار و سـبکبار، متدیـن و خانـوادهدار. اخلاقـش ،نـرم و گفتـارش، محتـرم؛ اگـر بـا بـرادران یـا خواهـرش بـود و یـا بـه ویـژه بـا پـدر و مـادرش و اهــل مســجد و نمــاز اوّل وقــت و قرائــت قــرآن و دعــای کمیــل و تــوکّل و توسّــلش. و … این هـا، نـام تـو نیسـت، یـاد توسـت، کار تـو، راه تـو، و خـوی و بـوی تـو، کـه اکنـون رایحـه بهشـت پرورش بـه دسـت نسـیم در کـوی تـو پراکنـده میشـود و مـا را بـه روزهایـی میرسـاند کـه هـم درس می خوانـدی، هـم جبهـه را تنهـا نمی گذاشـتی؛ شـاهد: نـوزده سـال سـن داشـتی و بیـش از شـانزده مـاه حضـور در جبهـه! و اینکـه هیچ وقـت جنـگِ بـا کافـران را بهانـه نکـردی بـرای دسـت کشـیدن از درس و مشـق و مدرسـه؛ هـم در خـطِّ مقّـدم بـودی و هـم در دبیرسـتان انقـلاب اسـلامی؛ مطالعـه و تحصیـل تـا سـال چهـارم دورۀ متوسّـطه. و دیگـر اینکـه پـرکار بـودی؛ چـه در جبهـه و چـه در پشـت جبهـه؛ در اینجـا، گاه زخـم زبـان را بـه مرهـم بیُـان شـفا مـیدادی و در آنجـا، گاه کوتاهـی وجـودی دیگـران را در جبهـه، بـه بلنـدی حضـوری تمـام در دل سـنگرها، جبـران میکـردی؛ شـاهد: وصیتنامـه ای اسـت کـه در آن، از سُسـتی و نفـاق جماعتی چنـد نوشـتهای کـه حاضـر نیسـتند بـه جبهـه برونـد. و مهم تـر از همه اینهـا یـک بسـیجی تمام عیـار بـودی؛ تیزبیـن و ریزبیـن، کـه در دهه 60 چشـم و گـوش مـا را بـه روزنههـای نفـوذ بـاز کـردی:
همـواره گـوش بـه رهنمودهـای امـام عزیـز باشـید تـا مبـادا دشـمنان اسـلام در شـما نفـوذ کننـد و خـدای نکـرده، بخواهنـد ضربـهای بـه ایـن انقـلاب بزننـد.
بلـه، در همـان روزهایـی کـه گویـی همه بـار انقـلاب را بـر دوش حـس میکـردی، بـه کردسـتان رفتـی و نـُه روز تـو و دوسـتانت گرفتـار آمدیـد در حلقه تنـگ و پرُخـار ضدّانقلاب، امّـا گلبـرگ تـوکّل تـو و دوسـتان باایمانـت از پرتوهـای آفتـاب رحمـت خـدا قـوّت گرفـت و توانسـتید دایـرۀ تنـگ دشـمنان را بـه قـدرت همّـت و عبـادت در هـم شـکنید. بعـد بـه سـرپلُ ذهـاب رفتـی و سـه مـاه در آنجـا بـودی، در قصـر شـیرین هـم سـه مـاه حضـور داشـتی و ایـن بـار عـزم سیسـتان و بلوچسـتان کـردی، کـه گرمـای آن سـامان روانه بیمارسـتانت کـرد و فقـط هشـتِ روز در آن اسـتان بـودی. امّـا مگـر آرام می گرفتـی؟ بـار آخـری کـه خـاک جبهـه افتخـار مهمانـی قدم هایـت را داشـت، شـش مـاه بـود و در خطّه جنـوب، کـه دورۀ آموزشـی کار کـردن بـا تـوپ 106 را هـم یـاد گرفتـی و در عملیـّات والفجـر یـک و والفجـر 2 و عملیّـات طلایـه شـرکت کـردی و روزی کـه پـس از بیسـت روز حضـور در عملیـات خیبــر و در جزیــرۀ مجنــون بــه عقــب برمی گشــتی، یــک دســته گُلِ آتــش بــا برُاده هّــای فلـزی سـرخ رنگ سـنجاق شـد بـه سـر و سـینهات، امّـا نمیدانـم چـه بـه خدایـت گفتـی کــه در نوزدهمیــن ســال ســحر زندگــیات، مــا را در حســرت شــنیدن جــواب یــک معمّــا بــرای همیشــه بی پاســخ گذاشــتی:
ایـِن بـوی خـوش یـاس چیسـت کـه در شـهر پیچیـده؛ عطـر گُل بـاغ اسـت یـا صفـای نمـاز راز تـو، محمّدرضـا؟!